جاده را دوست دارم!
به خصوص خاکی اش را...چون جاده یعنی دو خط موازی که هرگز به هم نمی رسند ولی با این وجود ، یک مسافر به امید رسیدن به انتهای این دو خط موازی ، دل به رفتن و نبودن و گذشتن و عبور می زند!... چون عاشقانه های این دو خط موازی و کنار هم بودن با رعایت فاصله و احترام به حقوق یکدیگر تا ابد ادامه دارد و یکی بدون آن یکی ، دیگر جاده نمی شود ، حتی خط شکسته هم نمی شود بلکه کامل محو می شود...جاده را دوست دارم چون در حقیقت جاده مثل معنی زندگی تا مرگ می ماند ، جاده را دوست دارم چون هر وقت دل به جاده می زنی پای چشم ها و دقت و خوب دیدن در میان خواهد بود و کنجکاو می شوی تا اطراف و انتها را دقیق تر ببینی و از هرآنچه جدید است لذت ببری ، چون به اندازه چند چمدان است و تمرین زندگی است تا مرگ، جاده را دوست دارم چون وقتی به آن دل می سپاری می فهمی که فقط خودت را داری ، چون جاده یعنی فقط عبور، فقط گذشتن و فقط به انتها رسیدن و دوباره به ابتدا برگشتن...جاده برای من همیشه عجیب بوده است! جاده یعنی گذشتن از گذشته و در حال زیستن با شوق رسیدن به آینده... جاده را دوست دارم به خصوص خاکی اش را ، چون مرا از غرور و دل بستن جدا می کند و به یادم می آورد که در نهایت مشتی خاک خواهم شد و باد مرا خواهد برد...
جاده را دوست دارم...