دلم برای قورباغه ی سبز کنار برکه می سوزد
همان قورباغه ی قانع که برای رسیدن به آبی دریا
هر غروب سرخ، به انتهای برکه چشم می دوزد
همان قورباغه ی تنها که دارد در آتش عشق می سوزد
همان که برای فرار از زشتی ، تا گردن بر جسمش
گل های زیبای ناز و رازآلود نیلوفر می پوشد
همان که از برکه ، که عکس ماه در آن افتاده
شبانه روز برای رفع عطشش ، آب تازه می نوشد
همان که با شب بیداری و آواز و با زبان درازش
انگار دارد با هیجان ، قلب آسمان را می بوسد
همان قورباغه ی تنها که اگر به وصال دریا نرسد
از شدت غم دوری و دلتنگی در برکه ی کوچک می پوسد
همان قورباغه ی سبز براق که دلش از بی قراری
مثل سیر و سرکه ، مدام و سریع دارد می جوشد!
دلم برای غم های قلب قرمز قورباغه ی سبز تنها می سوزد...