و حالا ، من ، رعنا ، شاعری رها می خواهم غمگین ترین دردِ دلم را بنویسم :
پدر رفت، دوست رفت، دل رفت، دلدار رفت، یار وفادار رفت چون آب روان
و بعد از این رفتن ها دیگر چه انگیزه ای می ماند برای گذراندن شاد زمان؟
و بعد از این رفتن ها چه فرقی می کند آدم ، پیر باشد یا جوان؟
و بعد از این رفتن ها چه فرقی می کند آفتابی باشد یا ابری باشد آسمان؟
و بعد از این رفتن ها چه فرقی می کند ستاره ببینی یا رنگین کمان؟
و بعد از این رفتن ها زندگی چه لذتی دارد حتی اگر بشوی پادشاه جهان؟!
و بعد از این رفتن ها حتی با توام رفیق ، می خواهی بمان یا نمان...
و این رفتن ها ، آخرین تیرهایی بودند که کمانِ سرنوشت نامهربان
می توانست رها کند برای زخمی کردن و نابود کردن کامل روح و روان
عزیزِ من ، اگر تو هم از این رفتن ها شکسته ای و می شکنی سریع و آسان
حتما تو ، هم ای با صفا به اندازه ی من هستی عاشق و صادق و مهربان...